خاطرات من و دوستانم در هفتکل مصطفی خلیلی و علی عوض نژاد
| ||
|
يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟
بر صليب عشق دارم کرده ای؟
جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي
نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو ... من نيستم
گفت: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم
سال ها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بيقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم
وبلاگ خاطرات من و دوستانم در هفتکل: پله وسیله ای برای بالا رفتن از سراشیبی ها یا ارتباط برقرار کردن میان طبقات خانه است و معمولا جذابیت خاصی در پله های نهفته نیست که بتوانیم از آن لذت ببریم اما هنر همیشه ساکت نیست و میتواند پله را نیز متحول کند.
ادامه مطلب چندین عکس زیبا و دیدنی در وبلاگ خاطرات من و دوستانم در هفتکل / حتما تماشا کنید... ادامه مطلب یاد دارم در غروبی سرد سرد؛ می گذشت از کوچه ما دوره گرد؛ داد میزد کهنه قالی میخرم؛ دسته دوم جنس عالی می خرم ؛ کاسه و ظرف سفالی میخرم ؛ گر نداری کوزه خالی می خرم؛ اشک در چشمان بابا حلقه بست؛ عاقبت آهی کشید بغضش شکست؛ اول ماه است و نان در سفره نیست؛ ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟؛ بوی نان تازه هوشش برده بود؛ اتفاقا مادرم هم روزه بود؛خواهرم بی روسری بیرون دوید؛ گفت آقا سفره خالی می خرید؟ .. صراف سخن باش و سخن بیش مگو چیزی که نپرسند تو از پیش مگو پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت ادامه مطلب نوشته بود "زندگیت را آنقدر بسوزان که وقتی تمام شد یک خاکستر ناب تحویلت بدهد!!"
برای ما که تو زندگیهامون فقط سوختیم و ساختیم این جمله بسیار زیبا و با معنی است. اگر ممکن است خاکستر ناب را خاکستر ناب نمی دانم چه خصوصیاتی باید داشته باشد.
پ.ن: داشتم عبارت سوختیم و ساختیم رو پر رنگ می کردم و فکر می کردم چی رو ساختیم وقتی که سوختیم؟ با شرایط ساختیم؟ این هم اسمش ساختنه؟ با شرایط کنار آمدن نوعی سازندگی است در فرهنگ ما؟؟؟!!!ا اگر می خواهد خوب زندگی کنید باید کمی احمق باشید/شکسپیر
نقد یا نسیه؟مسئله این است! به سر کوچه که رسیدم ، پیر مردی را دیدم ، بهم گفت نرو ، رفتم ، وقتی برگشتم موهای سرم سفید شده بود... بزرگترین اشتباه ما این هست که به حرف یزرگترهامون گوش نمی کنیم ، باید حتما خودمون سرمون به سنگ بخوره تا بعد متوجه بشیم که چه اشتباهی کردیم اما چه فایده.../علی
خدا گر ز حکمت ببندد دری؛ ز رحمت گشاید در دیگری هرگز ندای درونت را دست کم مگیر! عشق يعني يک بغل دلواپسي گم شدن در انتهاي بي کسي ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم. دکتر شریعتی
خدایـــــــــــــا ...!
صبورانه در انتظار زمان بمان من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام كه هر وقت در كوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه كس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی كه می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل كرده است . وقتی خشمگین هستی حرفی نزن. یک لیوان آب بنوش و محل را چند دقیقه ترک کن. هیچ به فردا نیاندیش،فردا اندیشه ای برای خود دارد، رنج هر روز برای آن روز کافی است. زندگی گاهی سینوسی می شه. پیشرفت و سقوط دو بال پرواز آدمی هستند. فکر نکن فقط می ری بالا. این همه ضرب المثل در این رابطه داریم. فواره چو پر شد سرنگون گردد و از این حرف ها ... مواظب باش احساست صدمه نبینه وقتی داری سقوط آزاد می کنی. امان از حسودانی که این مواقع قند تو دلشون آب می شه و باهات همدردی می کننن اما برق شوق و شعف رو تو نگاهشون می شه دید. خدا نیاره براتون مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد. دکتر گفت به فلان سیرک برو آنجا دلقکی هست؛ اینقدر می خنداندت که غمت از یادت برود. مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم! حرف زدن فایده نداره؟ چرا داره باید ببینی شنونده کیه! توضیح بده ما دوست داریم بشنویم. هر کی دوست نداره بره رد کارش وقتی خشمگین هستی حرفی نزن. یک لیوان آب بنوش و محل را چند دقیقه ترک کن. زیبا زندگی کن من فکر نمی کردم که کسی خونه نباشه. فکر می کردم برق نیست و صدای زنگ نمی ره. برای همین سنگ پرت کردم و کارم رو خراب کردم. نمی دونستم که من قابل نیستم و درم رو باز نمی کنن!!! تو دنیا فقط شکسپیر ما رو خر فرض نکرده بود. او هم؟ واقعاٌ که ! ای کاش این سه چیز رو من قبول می کردم و یادم هم می ماند. ولی افسوس که هر بار فکر می کنم یادم می ماند ولی باز هم همان خر هستم با همان پالون!! |
خرداد 1392 اسفند 1391 آبان 1391 |
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |